امیرالمؤمنین برای پیشگیری از جنگ صفین ابتدا گزینۀ مذاکره با معاویه را پیش گرفتند، در همین راستا در سال 36 هجری نامۀ هشتم از نامههای نهج البلاغه را برای شخصی با نام جریر بن عبد الله البجلی نوشته و او را برای اتمام حجت به سوی معاویه فرستادند در این مقاله ماجرای نامه و عکس العمل معاویه و اینکه چرا حضرت جریر را برای این کار انتخاب کردند بررسی شده است.
و من كتاب له «علیهالسّلام» إلى جریر بن عبد الله البجلی لما أرسله إلى معاوية
أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ وَ السَّلَام
حالا حضرت میخواهد شخصی را نزد معاویه بفرستد که جنگ صفین آغاز نشود و مسئله با مذاکره حل شود زیرا این مسئله که عثمان را چه کسی کشته با جنگ حل نمیشود، باید بنشینند و صحبت کنند تا قضیه روشن شود.
جریر گفت: «ابْعَثْنِي إِلَى مُعَاوِيَةَ فَإِنَّهُ لَمْ يَزَلْ لِي مُسْتَنْصِحاً»؛ رابطه معاویه با من خوب است، دلسوز من است و من زبان او را میفهمم پس من را نزد معاویه بفرستید.
مالک اشترخیلی با این جریان مخالف بود و گفت: «أَمَا وَ اللَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَوْ كُنْتَ أَرْسَلْتَنِي إِلَى مُعَاوِيَةَ لَكُنْتُ خَيْراً لَك»؛ یا امیرالمؤمنین ای علی جان قسم به خدا اگر من را نزد معاویه بفرستی بهتر است. جریر مطیع نیست و هر دری که به نفعش باشد باز میکند، و هر دری که برایش بد باشد میبندد! منفعتهای شخصیاش را در نظر میگیرد و انسان درستی نیست.
آنجا بود که جریر گفت مالک را نفرستید زیرا اگر مالک پایش به شام برسد او را به اتهام شرکت در قتل عثمان میکشند سپس مالک اشتر گفت که این جریر با معاویه همدل است جریر را نفرستید.(بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج32، ص: 381.)
امام فرمود بگذارید جریر نزد معاویه برود زیرا دو فرض بیشتر نیست یا واقعاً امانتدار است و وظیفهاش را انجام میدهد پس مشکلی پیش نمیآید و یا امانت داری نمیکند و با آنها سازش میکند، در این صورت سزای خیانتش در امانت را خواهد دید پس بگذارید برود.
سپس حضرت زمزمه کردند:
«یا ویحهم مع من یمیلون و یدعوننی فو اللّه ما أردتهم إلّا علی إقامة الحقّ، و لم یردهم غیری إلّا علی باطل»؛ ای وای اینها «یعنی جریر و امثال جریر» من را میخوانند اما دلشان باکیست؟! قسم به خدا من میخواهم احقاق حق کنم اگر به اینها مسئولیت میدهم در واقع میخواهم حق اقامه شود، اما معاویه میخواهد اینها در باطلشان به کار گرفته شوند! (منهاجالبراعة «الخوئي»: ج 17، ص236)
در هر صورت نظر امام این بود که جریر برود حالا چرا و به چه دلیل بعداً مشخص میشود.
أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ کِتَابِي فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ؛ ای جریر وقتی نامهٔ من به شما رسید معاویه را وادار کن که کار را فیصله بدهد و این طور مردد حرف نزند وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ؛ او را ملزم کن که کار قطعی انجام بدهد. نه این که معلوم نشود چه میگوید و چه تصمیمی دارد.
ثُمَّ خَيِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ؛ دو راه جلوی او بگذار و به او بگو مخیر هستی بین جنگی که آوارهگر است («إجلاء» یعنی شخصی را به زور از وطن بیرون کنند) و بین این که صلح و آشتی برقرار کنی البته نه صلحی که رئیس باشد بلکه صلحی که موجب ذلت او شود!
فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ وَ السَّلَامُ؛ اگر معاویه جنگ را انتخاب کرد با او اعلام جنگ کن (جمله «فَانْبِذْ إِلَيْهِ» یک اصطلاح است در قدیم وقتی یک صلح نامه یا عهد نامهای بین دو نفر، دوگروه و یا دو قوم و قبیله نوشته میشد هنگام اعلام جنگ میگفتند: «فَانْبِذْ إِلَيْهِ» یعنی این صلح نامه را جلوی طرف مقابل بیانداز به این معنا که دیگر عهد بی عهد! ما قرار است بجنگیم. بعدها این یک اصطلاح شد و حتی در موردی که صلح نامهای هم نوشته نشده بود بکار برده میشد که اگر آنها نافرمانی کردند «فَانْبِذْ إِلَيْهِ» این صلح را جلویش بینداز! یعنی اعلام جنگ کن.این تعبیر در قرآن نیز آمده است: [وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلی سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِينَ]؛ اگر دیدید آنها میخواهند خیانت کنند صلح نامه را بینداز یعنی اعلام جنگ کن! خدا خیانت کاران را دوست ندارد.(الانفال: 58)
نمیشود معاویه بجنگد وخیانت کند و ما بگوییم که ما اهل صلح هستیم، اگر جنگ را انتخاب کرد شما نیز اعلام جنگ کنید.
اما اگر معاویه گفت ما نمیجنگیم وصلح را انتخاب میکنیم فَخُذْ بَیْعَتَهُ بیعت از او بگیر، یعنی صرف اینکه یک کلمه بگوید «ما نمیجنگیم» کافی نیست! کار را فیصله بده و از او بیعت بگیر.
حضرت در پایان نامه میفرمایند: والسلام؛ این والسلام، سلام به معاویه نیست، والسلام علی اهله والسلام لاهل التقوی.
جریر این نامه را نزد معاویه برد، معاویه به جریر گفت: «رَأَيْتُ رَأْياً» من پیشنهادی دارم «اكْتُبْ إِلَى صَاحِبِكَ يَجْعَلْ لِيَ الشَّامَ وَ مِصْرَ جِبَايَةً»؛ شما برای علی نامه بنویس که شام و مصر را به من بدهد «فَإِذَا حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ لَمْ يَجْعَلْ لِأَحَدٍ بَعْدَهُ بَيْعَةً فِي عُنُقِي»؛ بعد از علی هم ملزم نباشم که باکسی بیعت کنم « وَ أُسَلِّمْ لَهُ هَذَا الْأَمْرَ وَ أَكْتُبْ إِلَيْهِ بِالْخِلَافَة»؛ در این صورت خلافت را تسلیم امام میکنم و نامههایی را که رد وبدل میکنم نیز به عنوان خلیفه المسلمین مینویسم ولی دوشرط دارد اولاً اختیار شام ومصر دست من باشد شرط دوم اینکه علی«علیهالسلام»که از دنیا رفت من باهیچ کس بیعتی ندارم و زیر مجموعه هیچ کسی نیستم.
این نظر را معاویه به جریر داد جریر گفت: «اكْتُبْ بِمَا أَرَدْتَ»؛ هر چه میخواهی بنویس! معاویه هم نوشت که با این دو شرط من شما را بعنوان خلیفه قبول میکنم. (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج32، ص: 378)
سپس جریر این نامه را برای علی«علیهالسلام» فرستاد، ولی خودش نیامد!
امام در جواب جریر نوشت: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَرَادَ مُعَاوِيَةُ أَنْ لَا يَكُونَ لِي فِي عُنُقِهِ بَيْعَةٌ وَ أَنْ يَخْتَارَ مِنْ أَمْرِهِ مَا أَحَب»؛ معاویه میخواهد بیعت نکند، دلش میخواهد هر کار دوست دارد انجام دهد. ما در مدینه هم که بودیم مغیره اشارتاً همین را به من گفت که مسؤلیت شام را به معاویه بدهید مسئله تمام میشود، «فَأَبَيْتُ ذَلِكَ عَلَيْه»؛ اما من قبول نکردم
«وَ لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَرَانِي أَتَّخِذُ الْمُضِلِّينَ عَضُداً»؛ خدا نکند روی پروندهٔ من بنویسند که یک انسان مضل و گمراهگر را به عنوان یار و کمککار گرفتم! حضرت به این آیه دارد که خدا میفرماید: [ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً] (الکهف: 51)؛ ما هیچ وقت انسان مضل و گمراهگر را یار نگرفتیم.
خدا نکند که در پروندۀ من بنویسند که من انسان گمراهگری را یار گرفتم «فَإِنْ بَايَعَكَ الرَّجُلُ وَ إِلَّا فَأَقْبِل»؛ اگر این مردک «معاویه» با تو بیعت کرد که بیعت کرد والا بلند شو وبیا.(بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج32، ص: 378)
جواب حضرت علی که رسید معاویه گفت علی دو شرط ما را قبول نکرده است که شام ومصر از ما باشد پس بیعت هم بی بیعت! بلند شد ومردم را جمع کرد و گفت:
يَا أَهْلَ الشَّامِ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي خَلِيفَةُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ وَ خَلِيفَةُ عُثْمَانَ وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي وَلِيُّهُ وَ اللَّهُ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ [وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً] وَ أَنَا أُحِبُّ أَنْ تُعْلِمُونِي مَا فِي أَنْفُسِكُمْ مِنْ قَتْلِ عُثْمَانَ.
ای مردم شام! «قَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي خَلِيفَةُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ وَ خَلِيفَةُ عُثْمَانَ »؛ شما میدانید که من خلیفه عمر هستم و جانشین عثمان هستم!
(عمر و عثمان معاویه را بر سر کار آورده و به او مسئولیت دادند و آنها باید کارهای معاویه و یزید را جواب بدهند)
«وَ قُتِلَ مَظْلُوماً وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي وَلِيُّهُ»؛ عثمان مظلوم کشته شده و شما میدانید که من ولی عثمان هستم! و خداوند در قرآن میفرماید: [وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً] (الإسراء:33)؛ کسی که کشته بشود خداوند به ولی او اختیار داده است.
(مردم شام باور کردند آیا نباید بپرسند که چه کسی تو را ولی عثمان قرار داده است؟ تو چه نسبتی با او داری که ولی او باشی!؟ و اصلاًچه کسی گفته که عثمان مظلوم کشته شده است؟)
سپس معاویه گفت من دوست دارم شما موضع خودتان را دربارۀ قتل عثمان مشخص کنید و بگویید که نظرتان چیست؟
«فقاموا باجمعهم»؛ مردم جاهل شام همه بلند شدند «و أجابوا إلی الطلب بدمه»؛ و گفتند ما هم حاضریم انتقام خون عثمان را بگیربم و به خونخواهی برخیزیم! «وبایعوه علی ذالک»؛ و برای انتقام خون عثمان با معاویه بیعت کردند.(بهجالصباغة: ج 7 ص 554)
وقتی شعور مردم پایین باشد مورد سوءاستفاده امثال معاویهها قرار میگیرند!
حضرت علی «علیهالسلام» نیز در یکی از خطبهها دارد «أَلَا وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ وَ عَمَسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ» (فيض الاسلام ص 138 خطبه 51)؛ معاویه گروهی از افراد گمراه را رهبری کرده و به این آدمهای نفهم، خبر دروغ میگوید آنها نیز باور میکنند و خودشان را در معرض مرگ قرار میدهند!
دربارۀ سادگی و جهل این مردم شام وارد شده که بعد از جنگ صفین شخصی از یاران حضرت سوار بر یک جمل؛ «شتر نر» شد و از کوفه به دمشق رفت، وقتی به دمشق رسید مردی به او گفت این ناقه از من است و آن را در جنگ صفین از دست داده بودم، حال باید آن را به من برگردانی!
بینشان اختلاف شد و نزد معاویه رفتند آن مرد دمشقی پنجاه شاهد آورد که این ناقه از اوست! وشاهد دیگرش این بود که این ناقه بچهای در فلان منطقه شکل خودش دارد! معاویه به شخصی که از کوفه آمده بود گفت: این شاکی و این هم پنجاه شاهد، باید شتر را به او بدهی!
آن شخص که تا آن لحظه چیزی نگفته بود، گفت: حالا اجازه بدهید من نیز یک کلمه بگویم! معاویه گفت: بگو.
گفت: این حیوان اصلاً ناقه نیست، جمل است! شترماده نیست، شتر نر است! پنجاه تا شاهد هم بیخود میگویند!
معاویه گفت ما میدانستیم قضیه چه است شما شتر را بده برود من شتر بهتری به تو میدهم ولی با تو حرفی دارم، گفت اشکال ندارد.
معاویه گفت برو به علی بگو «ابلغ علیًا» به علی این خبر را برسان که «انی اقابله، انی اقاتله» (هر دو جور میشود خواند)؛ من با صد هزار یار به مقابله با او برمی خیزم و در مقابل او میایستم، و به جنگ او میآیم «ما فیهم من یفرّق بین الناقة و الجمل» که در بین این صد هزار نفر کسی نیست که حتی فرق ناقه و جمل را بشناسد.(شرحنهجالبلاغة«ابنأبيالحديد»:ج 3، ص 88)
اینجاست که روحانیت باید «یَقُولُ فَیُفْهِم» (فيض الاسلام: ص 210، خطبه 86) باشد وظیفه طلبه این است که شعور مردم را بالا ببرد.
نامهٔ ۵۳ را که حضرت مینویسد با اینکه سیستم حکومت داری است اما مینویسد که شعور مردم بالا برود لذا این نامه را به صورت مطالبه خواهی مینویسد نه به صورت یکسری فرمولهایی که فقط بدرد حاکمیت بخورد.
جریر نزد علی «علیهالسلام» برگشت مالک اشتر نیز آنجا بود، مالک گفت یا أمیرالمؤمنین چرا جریر را نزد معاویه فرستادید؟! این همه ما را معطل کرد چهار ماه آنجا ماند و آخرش هیچ نشد! سپس رو به جریر کرد و با او دعوا نمود: «إن عثمان اشترى منك دينك بهمدان»؛ ای جریر عثمان دینت را در همدان از تو خرید و الان نزد معاویه رفتی تا راه باز شود و به او ملحق شوی، سپس پیش ما آمدهای تا ما را تهدید کنی! بخدا قسم تو خودت طرفدار معاویه هستی و تمام تلاشت به نفع معاویه بود اگر علی«علیهالسلام»به حرف من کند تو و امثال تو را در حبس نگه میدارم تا ثابت شود که تو از طرف معاویه هستی و نباید زنده بمانی!
جریر از مالک وحشتش گرفت و فرار کرد و به نزد طائفۀ خود در «قرقیسا» رفت از او پرسیدند چرا اینجا آمدی؟ گفت: اگر نمیآمدم مالکاشتر مرا میکشت سپس برای اینکه فرار خود را توجیه کند شروع کرد از مالک و علی «علیهالسلام» سخن گفت و قبیلۀ خود را از آنها ترساند.
قرار بود افراد زیادی از قبیلهٔ او به شام رفته و به معاویه بپیوندند اما بر اثر سخنان او از مالک اشتر و أمیرالمؤمنین ترسیدند لذا از پیوستن به معاویه منصرف شدند و فقط فقط نوزده نفر از آنها به شام رفتند. (شرحنهجالبلاغه«ابنأبيالحديد»:ج3، ص115) پس فرستادن جریر بیفائده نبود و موجب شد جمع زیادی از ملحق شدن به معاویه منصرف شوند.